و من صد بار تنهاتر
تو میدانی که من جز با تو
با هر کس که باشم...باز تنهاییم
تو میدانی که این بغض فرو خورده
به جز بر شانه های استوارت
جای دیگر وا نخواهد شد
و میدانی که من یک عمر چشمانم به در بوده است....
دلم امروز میخواهد
که این را هم بدانی که......
دگر تاب و توانم نیست
ببین سردی زمستان دستانم را خجل کرده
و حتی اشک هم دیگر...
تسلی بخش غمها نیست
بیا که دیگر از دست خیالت هم گریزانم
بیا که سخت تنهاییم